بارقه ی امــــــــــــــید....


جملاتی بسیار زییا از بزرگان در مورد زنان

 

برای خواندن جملات به ادامه مطلب مراجعه کنید.


ادامه مطلب
نويسنده: f.j | تاريخ: دو شنبه 30 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خدایـــــــــــا :

 

 هرچه بیشتر دانستم        نادان تر شدم ! 

بر دانایی ام بیفزا


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

تولدی دیگر

در مقابل هجوم بی کرانه ی درد زانو زده بود 

و نگاهش به تو بود 

و تو را از درون فریاد می زد: 

آهـــــــــــــــ.... 

ای خدای من، وجودم را دگر آغاز کن 

تا بتوانم در 

برابر خشم زمین ایستادگی کنم
 
 


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گذشته ی خاکستری

به نام او

این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای به گذشته ها  فکر میکنم، به گذشته های دور که خیلی ازشون فاصله گرفتم، همش میرم تو عالم بچگی، تو حال و هوای دوران ابتدایی، دغدغه های اون زمانو با الان مقایسه  میکنم،همین طور شادیهاشو، یادش بخیر چقدر لذت داشت وقتی به عنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم، یا مثلا سرصف، اول وایمیستادم، انگار دنیا رو بهم می دادن، ولی حالا چی؟ هیچی نمیتونه اندازه اونوقتا از ته دل شادم کنه، چی میشد یه بار دیگه از اول متولد میشدم، اینبار دیگه میدونستم چه جوری زندگی کنم ولی افسوس که نمیشه، خیلی دلم میخواست یه بار دیگه بچه میشدم، یا حداقل به 5سال قبل برمیگشتم، درست به 15سالگیم، دوباره از اول شروع میکردم  یه زندگی جدید و دوست داشتنی که تو لحظه هاش زندگی کنم به معنی واقعی کلمه زندگی خالی از حسرت و افسوس و درد و... خیلی بهتر از الان. احساس میکنم ما آدما همیشه همین جوری هستیم، هیچ وقت تو حال زندگی نمیکنیم قدرشو نمیفهمیم،  همیشه تو حسرت گذشته میمونیم، واسه همین درست زندگی نمیکنیم، حداقل من که خودم اینجوری بودم، نمی دونم  و آیا زمانی میرسه که حسرت همین 20سالگیمو بخورم؟ ولی نه حسرت هر زمانی رو بخورم  حسرت این روزای تلخو نمی خورم، از اون شب تابستونی لعنتی حدود 6ماه میگذره، همون شبی که همه چیز برام تغییر کرد، از تابستون دیگه متنفرم، شایدم می ترسم، نمی دونم هرچی که هست حس خیلی بدیه که بهش دارم، در حال حاضر که فقط دلم می خواد این روزای سخت و تلخ به سرعت برق و باد بگذره و تموم بشه، میدونم این تنها راه ممکنه خلاصی از حاله و تنها راه امید به زندگی، به گذشته که نمیشه برگشت پس باید به آینده دل سپرد و منتظر بود، صبر کرد ، صبر کرد و باز هم صبر کرد، نمی دونم این بار چی پیش میاد، فقط میدونم که دلم می خواد بچه شم و خودمو بزنم به خوش خیالی مثل قدیما که فکر می کردم هرچی به جلو پیش برم قشنگ تر میشه فکر کنم با اینکه اصلا اینجوری نبود، دلخوش کنک های الکی رو هم دوست دارم چون اگه همینا هم تو زندگی ما نباشه بدون شک نمیتونیم نفس بکشیم، امید همیشه زنده است و آدما هم با همین امیده که زنده اند، حتی فکر رهایی از ظلمات و نور آدمو به وجد میاره، اینو شخصا و عینا با دلم تجربه کردم، کسی که عزیزی رو از دست میده یا کسی که سرطان میگیره، تو درد می غلطه و میدونه که قراره به زودی بمیره ولی تا لحظه ی آخر امیدش باهاشه اگه غیر از این بود محال بود بتونه فقط یه لحظه زنده باشه و نفس بکشه، نمیدونم شایدم این صبر و امید به آینده از سر ناچاریه ولی هرچیه خوبه که هست. شایدم  دلیلش ایمان به معجزه است اینکه اگه اگه خدا بخواد هرچیزی ممکنه. انتظار یا همون صبرو دوست دارم چون یه جورایی امیدوارکننده است انتظار برام همون معنی امیدو میده و از وقتی که یادم میاد همیشه منتظر بودم، پس باز هم انتظار و تا همیشه انتظار

نمیخواستم اینهمه بنویسم ولی مثل اینکه خیلی زیاد شد، به جاش احساس سبکی میکنم.

به امید یایان همه انتظارها

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

آدمها دلشکسته به دنیا نمی آیند

و امروز شنیده ام که رفته ای

و دلم باز شکست

و تنم باز گریست

و نگاهی پی یاری گم شد

من چه تلخم امروز

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

چه می شد خدایا.................

  تو در چشم من همچو موجی

                                           خروشنده و سرکش و ناشکیبا               

که هر لحظه ات می کشاند به سویی

                                           نسیم هزار آرزوی فریبا      

                             تو موجی 

تو موجی و دریای حسرت مکانت

                                          پریشان رنگین افقهای فردا

نگاه مه آلود دیدگانت

                                         تو دائم به خود در ستیزی    

تو هرگز نداری سکونی

                                        تو دائم ز خود می گریزی 

تو آن ابر آشفته ی نیلگون

                                        چه می شد خدایا...............

چه می شد اگر ساحلی دور بودم

                                        شبی با دو بازوی بگشوده ی خود        

ترا می ربودم...ترا می ربودم

                                       چه می شد خدایا.................

فروغ

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

جملات زیبا و آموزنده

بالاترین عشق، عشقی است که همه چیز می دهد و هیچ چیز نمی خواهد، مثل عشق خداوند به تو.


کسی را که امــــیدوار است، هیچ گاه ناامـــــــید نکن، شاید امـــــــید تنها دارایی او باشد...

 


در بدترین روزها امیدوار باش

                              زیرا زیباترین باران ها از سیاه ترین ابرهاست

 

 

من آن چیز یا آن کس را خیلی دوست دارم 

امـــــا 

بدون آن نیز می توانم خوشبخت باشم

  

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که چیز زیادی از آن نخواسته اید...


خدا بینهایته اما به اندازه فهم هرکس کوچیک میشه و به قدر نیاز هرکس پایین میاد و به قدر آرزوی هرکس گسترده و به قدر ایمان هرکس کارگشا میشه...


ابرها به آسمان تکیه می کنند، درخت ها به زمین و ما انسان ها به مهربانیهای یک دیگر !


باران نباش تا با التماس به پنجره بکوبی که نگاهت کنند، ابر باش تا با التماس نگاهت کنن تا بباری.

 

همیشه تلخ ترین لحظات آدم توسط کسی ساخته می شوند 

که شیرین ترین لحظات برای او ساخته شده است.

  

هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

 

 

هرگاه در غروب عاطفه ها تنها شدی، به یاد کسی باش 

که در تنهایی به یادت باشد


 

وقتی بارون میاد حضور خدا چقدر بهتر حس میشه، می دونی بارون یعنی چی؟ 

بارون یعنی 

. 

. 

. 

نقطه چیـــــــــن تا خـــــــــدا 

***

زندگی هدیه خداست به تو، طرز زندگی کردن تو هدیه توست به خدا.


پرواز اعتماد را با هم تجربه کنیم وگرنه می شکند بالهای دوستی مان...


همیشه به عشقی اعتماد کن که بدونی پیشت می مونه نه به کسی که بگی دوست دارم و بهش اعتماد کنی.


عشق را می توان در دستان خسته ی پدر و نگاه نگران مادر دید.


سخاوت را از باران یاد بگیر که بر سر فقیر و غنی به یک اندازه می بارد.

 

صدها هزار نفر برای آمدن باران دعا می کنند غافل از آنکه :خدا با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است.


مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد.


آدمی رو که خواب باشه میشه بیدارش کرد هرچند سخته ولی کسی رو که خودشو به خواب زده هرگز!


پربارترین گنج قلبی عاشق است که با همه ی آرامش عاشق دیدار مهدی(عج) است.


گاهی آنقدر غرق در آرزوهایت می شوی که فکر نمی کنی شاید خودت آرزوی کسی باشی.


هنگامی که سختی به نهایت رسد، گشایش فرا رسد و آن هنگام که حلقه های گرفتاری تنگ شود، آسایش درآید.


شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ولی حال که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص...


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

همآغوش امیـــد

 هو العزیـز

همیشه به این فکر کن که چقدر از راه را رفته ای، نه اینکه چه مقدار از راه باقی مانده است. به نعمت هایی که داری بیندیش، نه به آنچه که از دست می دهی. هر وقت به مشکلی برخوردی نگو چرا من؟ همان طور که وقتی به موفقیتی می رسی، نمی گویی چرا من؟ هیچ دعایی بدون پاسخ نمی ماند، بلکه در آن زمان پاسخ نه است، ایمانت را حفظ کن، ترس را از خودت دور کن، شک هایت را باور کن. زندگی رازی است که باید حل شود نه مشکلی که رفع گرددد! به یاد داشته باش زندگی بسیار شیرین است اگر بدانی که چگونه زندگی کنی.

                  حافظا چون غم و شادی جهان درگذر است

            بهتر آن است، که من خاطر خود خوش دارم

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خدا می داند...

خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای

وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از درد است

خدا اشکهایت را شمرده است

وقتی احساس می کنی زندگیت ساکن است، خدا انتظارت را می کشد

وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد تو گیج و ناامیدی،

خدا برایت جوابی دارد

اگر ناگاه دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد

و اگر بارقه ی امیدی جرقه زد،

خدا در گوشت نجوا کرده است

وقتی اوضاع روبراه می شود و تو

چیزی برای شکر کردن داری،

خدا تو را بخشیده است

وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده و

سراسر وجودت لبریز از شادی گشته

خدا به تو لبخند زده است

به یاد داشته باش:

هر جا که هستی و با هر احساس،

                                                    خــــــــدا می داند !

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یک آغوش گرم

در یک آغوش ساده همیشه چیزی هست

که قلبها را گرمی می بخشد

که وقت آمدن به خانه به تو خوش آمد می گوید

و جدایی را آسانتر می سازد

در آغوش کشیدن، سهیم شدن در خوشی ها و ناخوشی هاست

راهی ست برای دوستان که به یکدیگر بگویند

تو را برای آنچه هستی دوستت دارم

آغوش تو برای هر کسی می تواند باز باشد

کسی که برایش اهمیت قائلی

کسیکه دوستش داری

آغوش گرم تو راهیست برای بیان احساساتی

که در حرف و کلام نمی گنجد

براستی که در آغوش کشیدنی ساده می تواند

احساسی پاک و ماندنی در دیگران ایجاد کند

در هرکجا و با هر زبان

در آغوش کشیدن، نیازی به اسباب و لوازم ندارد

تنها دستانت را بگشا

و قلبت را نیز هم.

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خوشبختــــــــی

 خوشبختی نامه ای نیست که یک روز نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزند و آنرا به دستهای عاشق تو بسپارد

خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...

به همین سادگی، به خدا به همین سادگی، اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشـــق و ایـــمان باشد نه هیچ چیز دیگر...

خوشبختی را در چنان هاله هایی از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...

خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید، آنرا از قله ی قافی بیاورد.

خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...

و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه همیشه می توان بوییدش.

خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم.

خوشبختی را تنها به مدد طهارت جسم و روح در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

روزی می آیــــــــــــــــم...

روزی می آیم که از تنهایی گریخته، فراری روزهای تکراری، با کوله باری از عشـــق و امـــــــید برای با تو بودن می آیم تا شاید آغوشت جایگاهم و شانه هایت مرهم هق هق گریه هایم و کلامت سنگ صبور روزهای پیشم باشد، روزی که هیچ اثری از دیروزم به چشم نخورد و فرداهای خوبی پیش رویم باشد، روزی می آیــــــــــــــم....

 

***

  یـا وفـــــــــا کن

 

                                      یا رهــــــــا کن 

  

ای روزگار لعنتی

!       با او چه کرده ای؟      با آن بلند قامت آکنده از غرور؟!! 

 

***

هی فلانی !

زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک، آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او، جز با او نمی خواهی، من گمانم زندگی باید همین باشد... 

***

دلم محکوم این وابستگی هاست 

حصاری در همیشه خستگی هاست 

به تعداد تمام سنگ دنیا 

درونش قصه بشکستنی هاست 

***

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دل می رود ز دستم

سلام

من اینجا قصد دارم بیشتر شعرها و حرفای مورد علاقه مو بذارم، یه جورایی درواقع حرفای دلمو، این حرفا واقعا منو آروم میکنه، شما رو نمیدونم، همه کسایی که منو میشناسن میدونن که من از بچه گی چقدر عاشق شعر بودم و هستم، حتی یادمه از دوره ی راهنمایی بچه ها تا یه شعر قشنگ گیر می آوردن واسم میخوندن سر درس حتی از ته کلاس دست به دست بهم میرسوندن، همشون می دونستن که من چقدر احساساتیم وشعر دوست دارم ولی اینم بگما خودم اصلا طبع شعرم خوب نیست، اما از اول دوره نوجوونی چند تا سررسید نامه پر کردم که همش شعرا و متنهای قشنگ و مورد علاقم که جمع کرده بودم بود و تقدیمشون کردم به کسی که دوستش داشتم چون معنی تمام شعرای من اون بود، یکیش فقط شعرای حافظ بود که خیلی دوست دارم و بهترینهاشو از دیوانش گلچین کرده بودم . خودم دیگه به اون شعرا دسترسی ندارم، بگذریم بعد از اون یکی دوتا سررسیدنامه دیگه نوشتم به اندازه ای هست که بذارم بلاگم.

 

گاهی دلت می رود !                    آرام و بی صدا

بعد این طور وقت هاست که دلت شعر می خواهد، ترانه می خواهد...

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |