بارقه ی امــــــــــــــید....


نیـــــــــــــــاز
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


 سلام بر زندگـی که با  تمام دردها و سختیهایش باز هم زیباست

 سلام بر امیـــــد که روشنی بخش قلبهای شکسته است

سلام  بر عشـــق که گشاینده ی تمامی درهای بسته است

 

 

خدایــــــــــــا:

در این تنهایـــــــی و در این اوج نیــــــــاز، بگذار برای تو بمانم و نیازم را برای تو بخوانم، جز راهی که تو نشانم دادی، صراط مستقیم نمی یابم، من غریبه نیستم و ناله هایم برای تو از راه حسرت گناه است، شعرهایت را گم کردم و دستانی را که سایبان بود نمی بینم، تنهـــــــــــا پناهم در این وادی وحشت تویی، به آسمانـــــــــــت سوگند می میـــــــــرم، اگر به فریــــــــــــــادم نرسی!!!!!!!!!

خدایـــــــــــــا ! خداونـــــــــــــدا !

دلی بر من عطا کن که جای هیچ عشقی جز تو نداشته باشم، میخواهم پاک باشم و پاک زندگی کنم، میخواهم با تو معنای واقعی عاشق بودن را بدانم، عشق یعنی تو، تو که نامت سر لوحه ی تمام پاکی هاست، تو که مرا از تبار پاک خاک آفریدی، این منم که پاک نبودم، این منم که با تو و عشق تو زندگی نکردم....

                              الهـــــــــــــــــــــــــی

   مرا دریاب! مرا دریاب !

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 28 / 11 / 1398برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

به نام او

عجب دنیایی این دنیای ما!

راستش خیلی دلم گرفته، از همه چی خسته شدم، درسته اینهمه پست های امیدوار کننده گذاشتم یه وقت فکر نکنید همش شعاره، بالاخره گاهی آدم دلش میگیره، غیر این باشه طبیعی نیست.

به نظر من که دنیا واقعا خیلی فریبنده است.چرا؟ الان توضیح میدم، چون تا وقتی بچه ایم انقدر واسمون جذاب و رنگاوارنگه که دلمون میخواد هر چی زودتر بزرگ بشیم چون اون موقع محدودیم، اما همین که بزرگ میشیم می فهمیم بله همش افسانه بوده، خبری از اونهمه جذابیت و تنوع نیست، منظورم اینه که تا بچه ایم خیلی چیزای جدیدی واسمون هست ولی وقتی بزرگ میشیم دیگه همه چی برامون خسته کننده و تکراری میشه، درست مثل الان من. برای مثال همین خواهرزاده خودم که الان تازه داره 2 سال و تموم میکنه تا چند ماه پیش که نمی تونست راه بره وقتی یه چیزو از دور می دید انقدر دست و پا می زد که آدم دلش واسش کباب میشد، چون نمیتونست راه بره یا هیچ کاری کنه.

وقتی بزرگ میشیم می فهمیم اون چیزی که فکرشو میکردیم با اون چیزی که الان هست خیلی فرق داره، دلمون میگیره بیشتر این اتفاق بین سنین 18 تا 25 واسه آدما پیش میاد. از اینکه همه آرزوهامون باد هوا بوده، تو 13،14 سالگی که به قول معروف کله مون خیلی باد داشت و تازه داشت چشم و گوش مون باز می شد دنیامون خیلی جذاب بود. فکرشو کنید تا زیر 20 سالیم بهمون بگن بچه ناراحت میشیم بهمون برمیخوره، اما همین که 20 سال رو رد کردیم دلمون میخواد بهمون بگن هنوز تو بچه ای، از اینکه بهمون بگن بچه خوشحال میشیم، خیلی مسخره است نه؟!

دنیای بچگی هرچند خریت ولی خیلی قشنگ و شیرین و بی ریاست، 13، 14 سالگی منظورم نوجوونیه که از 12 تا 18 هم خوبه. اما 18  رو که رد کنی دیگه هیچی واست قشنگ نیست، دلت میگیره از دست دنیا، زمونه، چون میفهمی نوجوونی رو که پشت سر گذاشتی اونجور که باید بود قدرشو ندونستی و اینکه دیگه خبری از شیرینی نوجوونی نیست اصلا انگار اونجور که حساب کتاب کرده بودی هیچی سرجاش نیست، ناراحت میشی از این که بهت بگن تو که دیگه بچه نیستی...یه وقت چشم وا میکنی میبینی قدر جوونیتم ندونستی همش تو حسرت سالهای قبل بودی...

شما رو نمی دونم نمونه ش خود من، تجربه ی من که از زندگی اینه،البته همیشه همه جا استثنا هست ولی اکثرا با تحقیقاتی که من داشتم آدما و نگاهشون به زندگی تو هر دوره همین جوریه که من توصیف کردم...

 

نويسنده: f.j | تاريخ: جمعه 8 / 4 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

غم

غم بسیار مدلل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.

اگر به خاطر تزکیه ی روح، قدری غمگین باید بود- که البته باید بود- ضرورت است که چنین غمی، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.

غصه، منطق خود را دارد. علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!

غم محصول نوع روابطی است که در جامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. علیه محصول، علیه طبیعت و علیه هر چیز که غم را به سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، برپا باش!

زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد سخت جان می آید، نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی..........

عزیز من !

قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار !

لااقل بادبانی بر افراز، پارویی بزن و برخلاف جهت باد تقلایی کن !

سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحب خانه آن !

توفان را بگذران

و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیان بچه های ماست و به بچه های دنیا.

آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند...

 

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 19 / 1 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

زندگی

شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می نالید ناخواسته و به همدردی می گفتی: "بله ...درست است. زندگی، واقعا خسته کننده ، کسالت آور و یکنواخت شده است...

اما این درست نیست عزیز من، اصلا درست نیست.

هرگز از زندگی آن گونه که انگار گلدانی ست بالای طاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن.

هرگز از زندگی آن گونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می تواند زندگی باشد.

عزیز من!

ما نکاشته هایمان را درو نمیکنیم.

پس به آن دوست بگو خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای.

اینک به مدد نیرویی که در دست توست چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز....

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 19 / 1 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

فرصتی دیگر

گاهی اوقات آرزو می کنیم ای کاش فرصت دیگری داشتیم،

تا دوباره از نو آغاز کنیم.

فرصتی دیگر تا اشتباهاتمان را جبران کنیم

و شکست هایمان را به پیروزی تبدیل کنیم

برای یک شروع دیگر به زمان خاصی نیاز نیست.

تنها کافیست که واقعا بخواهی

و از صمیم قلب تلاش کنی

برای کمی بهتر زندگی کردن،

برای همیشه بخشنده بودن،

برای افزودن کمی نور آفتاب

به دنیایی که در آن زندگی می کنیم،

هرگز از امید دست برندار

فکر نکن که رشته ی کارها در دست تو نیست

همیشه فردایی هست،

و حتما فرصتی دیگر،

برای شروعی دیگر.

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 19 / 1 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

برترین عشق

خدایا !

به هر که میوه سنگین عشق می دهی

شاخه وجودش را می شکنی

                                                               تو خود مرهم شاخه شکسته ما باش


ای خدا !

ای انیس تنهایان !

مونسمان باش

                                                           و  ای پناهگاه بی پناهان !

                                                            پناهگاهمان باش

 خدایا !

دل هایمان را در کوره عشق جلا بده

                           و

جان هایمان را به نور معرفت، روشنی بخش


خدایا !

به دل های پروانه وش، شمعی شایسته عنایت کن که در پای هر کرم شب تابی فرو نیایند

                             و

پیش چشم هر کور سویی جان نسپارند


خدایا !

ما اگر بد کنیم، ترا بنده های خوب بسیار است

تو اگر مدارا نکنی، ما را خدای دیگر کجاست ؟


خدایا !

خلأ عظیم تنهایی را جز تو، که می تواند پر کرد

                          و

غم عمیق غربت را جز تو که می تواند مرهم گذاشت ؟


خدایا !

کمک کن که به جز تو نیندیشم، جز به تو دل نبندم و جز تو را آرزو نکنم.


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 20 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

هیچ گاه نا امید نشوید................

ممکن است مدتی را با حزن و اندوه سپری کرده باشید اما روزی بارقه ای از امیـــــــد را حس می کنید.... این را بدانید که پایان شب سیه سپید است ! هیچ گاه از معجزات زندگی ناامید نشوید....و خود را باور کنید، به خوبی عالم ایمان بیاورید و بدانید که می توانید دوباره امیدوار و شاد باشید.................

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 19 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

نیایش

فردی از دوستش پرسید :

فکر میکنی آیا بشود هنگام نیایش، آجیل هم خورد ؟

دوسش جواب می دهد : بهتر نیست از یک انسان فرزانه بپرسی ؟

او نزد انسان فرزانه می رود و می پرسد :

آیا می توانم وقتی در حال نیایش هستم آجیل هم بخورم ؟

او پاسخ می دهد : نه عزیزم، نمی شود. این بی ادبی است.

نتیجه را برای دوستش بازگو می کند.

دوستش میگوید :

"تعجبی ندارد، تو سؤالت را درست مطرح نکردی، بگذار من بپرسم

این بار دوستش نزد مرد فرزانه می رود و می پرسد :

آیا می توانم وقتی در حال خوردن آجیل هستم، با خدای خود نیایش کنم ؟

این بار مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئنا عزیزم، مطمئنا.

انسان هایی هستند که دیگران را از سخن گفته هایشان می شناسند ...

درخواست ها و مطالبات ما از اطرافیان هم همین گونه است.

فکر می کنید نوع پاسخی که می شنوید و احساسی که در طرف مقابل به وجود می آورید، در این دو درخواست چگونه خواهد بود ؟

تلفن را جواب بده !

                                  و یا

                                               تلفن را جواب می دهی؟

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 19 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود، او پس از آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد، ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید، احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده بود، جز آنکه فریاد بکشد :

" خدایا کمکم کن "

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد :

- از من چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده

- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟

- البته که باور دارم

اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن !

... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند، بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود، او فقط یک متر با زمین فاصله داشت !

و شما ؟

چقدر به طنابتان وابسته اید؟

آیا حاضرید آن را رها کنید؟

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید

هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

 

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 19 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

بهـــــــــار

هو الرزاق

 

بهـــــــــار زودتر بیا.....

 

                         که عشق در وجود من، درون تاروپود من

                        چنان نشسته جاودان که تا ابد بود جوان

                        دل پر آرزوی من

 

بهـــــــــار زودتر بیا.....

نويسنده: f.j | تاريخ: شنبه 10 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

صـــــــدای تو

 هنگامیکه در غروب چشمانم ردپایی از غصه ها پیدا بود

آن هنگام که در فضای غربت سینه ام ماتم لحظات برپا بود

و زمانیکه در غم خیس نگاهم بی تو بودن را حس میکردم

گرچه فاصــله ی بین ما بسیــــار بود   

 اما صدای صمیمانه و مهربانت تسکین دردایم شد

من در صدای تو هستی ام را دوباره یافت

زیبایی های زندگی را که در لابه لای کلام شیرینت میگنجاندی

                                          با همه وجود درک کردم

مـــــن از صـــــــدای تو

                              زندگی می کنم !

نويسنده: f.j | تاريخ: شنبه 10 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

در شــــب کوچک من

در شــــب کوچک من، افسوس باد با برگ درختان میعــادی دارد

در شــــب کوچک من دلهره ی ویرانی است

گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی ؟

                              من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم، گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی !

                               در شــــب اکنون چیــزی می گــذرد

ماه سرخ است و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران لحظه ی باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای و پس از آن هیچ

پشت این پنجره شب دارد می لرزد و زمین دارد باز می ماند از چرخش

ای سراپا سبز، دستانت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد!               باد ما را خواهد برد!

نويسنده: f.j | تاريخ: شنبه 10 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

می خواهم...

می خواهم در پهنای لاجوردی چشمهای زیبایت غرق شوم


                            فارغ از همه چیز،


                            فارغ از بیگانگی


                            فارغ از همه درد،


                            فارغ از همه دنیـــا


می خواهم در دریای وجود تو غرق شوم
می خواهم شادی را که در چشمان زیبایت خانه کرده
                                             برای ویرانه ی دلم به  ارمغان ببرم !


نويسنده: f.j | تاريخ: شنبه 10 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سپاس

  در خلوت تنهایی ام به آن نگاه معصومانه ات می اندیشم

که چگونه در نهایت عطوفت و مهربانی همه را در دایره ی

                                           نجابت سوق می دهی

برق چشمانت خاطره درخشش گندمهای طلایی را

                                           برایم زنده می کند

که چگونه باد بر صورتشان سیلی مینوازد و گونه های درختان را

                                             ملتهب می کند

ای منبع آرامش ای که اگر یک شب دمی بر صورتم ننوازی

خواب این پهنه ی وسیع رویاها به سراغم نخواهد آمد

ای نگهبان شبهای سیاهم  و ای قصه گوی داستان حیاتم

چگونه سپاست گویم تا لایقت باشد

 

 

نويسنده: f.j | تاريخ: شنبه 9 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یک مشت پر

اینجا همه هر لحظه می پرسند:

"حالت چطور است ؟ "

اما کسی یکبار

از من نپرسید

         " بالت....

                                         

                                           دیشب دوباره

                                          گویا خودم را خواب دیدم :

                                          در آسمان پر می کشیدم

                                        و لابلای ابرها پرواز می کردم

و صبح چون از جا پریدم

در رختخوابم

یک مشت پر دیدم

یک مشت پر، گرم و پراکنده

پایین بالش

در رختخواب من نفس می زد

                                            آنگاه با خمیازه ای ناباورانه

                                            بر شانه های خسته ام دستی کشیدم 

                                            بر شانه هایم

                                            انگار جای خالی چیزی...

                                            چیزی شبیه بال

                                            احساس می کردم !   

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 6 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یکی مثل من...
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
برای خوندن این مطلب رمز رو از مدیر وبلاگ بپرس

ادامه مطلب
نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 6 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

نیا باران...

میدانم که اینجا جمعه بازار است

و

دیدم که عشق را در بسته های کوچک نسیه می دادند

نیا باران، زمین جای قشنگی نیست!

من از جنس زمینم، خوب میدانم

که

گل در عقد زنبور است ولی از یک طرف سودای بلبل

یک طرف پروانه را هم دوست میدارد

نیا باران،پشیمان میشوی از آمدن...

زمین جای قشنگی نیست!!...

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 5 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خانه ی قدیمی

 سلام

امشب میخوام یکی از شعرای قشنگ دوران ابتدایی مو واستون بذارم، این شعرو از کتاب شعر صدای سبز انتخاب کردم، یادمه این کتابو از نمایشگاه کتاب که برای اولین بار از طرف مدرسه رفته بودم خریدم. (به صورت ستونی بخونید)

خانه ی قدیمی

در انتهای کوچه ی ما                                         یک مرد چاق امروز آمد

یک خانه ی پیر و قدیمی است                             آن را نگاهی کرد و خندید

میبینم آن را چند سال است                               یک کارگر همراه او بود

در فکر تعمیرش کسی نیست                              قلبم برای خانه لرزید


من باز هم دیروز او را                                          امروز بعداز ظهر دیدم

در انتهای کوچه دیدم                                          در کوچه جای خانه خالیست

با رنگ آبی، رنگ آجر                                          احساس کردم کوچه دیگر

نقاشی آن را کشیدم                                         در چشم هایم آشنا نیست


احساس کردم غصه دارد

از شیشه هایش بود پیدا

با اینکه در نقاشی ام بود

آن شیشه های کهنه زیبا

 

 

نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 2 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان کوتاه (2)

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد:

مدرسه، خانواده، دوستان و...

- مادر بزرگش که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟

- و پلسخ پسر کوچولو البته مثبت است.

- روغن چطور؟

- نه !

- و حالا دو تا تخم مرغ؟

- نه مادربزرگ !

- آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟

- نه مادربزرگ ! حالم از همه شان به هم میخورد.

- بله. همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.


خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم.

اما او خوب می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.

ما تنها باید به او اعنماد کنیم؛ در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.


 

نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 2 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان کوتاه (1)

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمی کنم دیگر امیدی ندارم می خواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:

آیا درخت بامبو و سرخس را دیده ای؟

گفتم : بله دیده ام...

خدا گفت: موقعی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم...


خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت، اما بامبو رشد نکرد...

من از او قطع امید نکردم...

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود. در سالهای سم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد...و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی می کرد !

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد.

  نا امید نشو                                        

نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 1 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

جملاتی بسیار زییا از بزرگان در مورد زنان

 

برای خواندن جملات به ادامه مطلب مراجعه کنید.


ادامه مطلب
نويسنده: f.j | تاريخ: دو شنبه 30 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خدایـــــــــــا :

 

 هرچه بیشتر دانستم        نادان تر شدم ! 

بر دانایی ام بیفزا


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

تولدی دیگر

در مقابل هجوم بی کرانه ی درد زانو زده بود 

و نگاهش به تو بود 

و تو را از درون فریاد می زد: 

آهـــــــــــــــ.... 

ای خدای من، وجودم را دگر آغاز کن 

تا بتوانم در 

برابر خشم زمین ایستادگی کنم
 
 


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گذشته ی خاکستری

به نام او

این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای به گذشته ها  فکر میکنم، به گذشته های دور که خیلی ازشون فاصله گرفتم، همش میرم تو عالم بچگی، تو حال و هوای دوران ابتدایی، دغدغه های اون زمانو با الان مقایسه  میکنم،همین طور شادیهاشو، یادش بخیر چقدر لذت داشت وقتی به عنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم، یا مثلا سرصف، اول وایمیستادم، انگار دنیا رو بهم می دادن، ولی حالا چی؟ هیچی نمیتونه اندازه اونوقتا از ته دل شادم کنه، چی میشد یه بار دیگه از اول متولد میشدم، اینبار دیگه میدونستم چه جوری زندگی کنم ولی افسوس که نمیشه، خیلی دلم میخواست یه بار دیگه بچه میشدم، یا حداقل به 5سال قبل برمیگشتم، درست به 15سالگیم، دوباره از اول شروع میکردم  یه زندگی جدید و دوست داشتنی که تو لحظه هاش زندگی کنم به معنی واقعی کلمه زندگی خالی از حسرت و افسوس و درد و... خیلی بهتر از الان. احساس میکنم ما آدما همیشه همین جوری هستیم، هیچ وقت تو حال زندگی نمیکنیم قدرشو نمیفهمیم،  همیشه تو حسرت گذشته میمونیم، واسه همین درست زندگی نمیکنیم، حداقل من که خودم اینجوری بودم، نمی دونم  و آیا زمانی میرسه که حسرت همین 20سالگیمو بخورم؟ ولی نه حسرت هر زمانی رو بخورم  حسرت این روزای تلخو نمی خورم، از اون شب تابستونی لعنتی حدود 6ماه میگذره، همون شبی که همه چیز برام تغییر کرد، از تابستون دیگه متنفرم، شایدم می ترسم، نمی دونم هرچی که هست حس خیلی بدیه که بهش دارم، در حال حاضر که فقط دلم می خواد این روزای سخت و تلخ به سرعت برق و باد بگذره و تموم بشه، میدونم این تنها راه ممکنه خلاصی از حاله و تنها راه امید به زندگی، به گذشته که نمیشه برگشت پس باید به آینده دل سپرد و منتظر بود، صبر کرد ، صبر کرد و باز هم صبر کرد، نمی دونم این بار چی پیش میاد، فقط میدونم که دلم می خواد بچه شم و خودمو بزنم به خوش خیالی مثل قدیما که فکر می کردم هرچی به جلو پیش برم قشنگ تر میشه فکر کنم با اینکه اصلا اینجوری نبود، دلخوش کنک های الکی رو هم دوست دارم چون اگه همینا هم تو زندگی ما نباشه بدون شک نمیتونیم نفس بکشیم، امید همیشه زنده است و آدما هم با همین امیده که زنده اند، حتی فکر رهایی از ظلمات و نور آدمو به وجد میاره، اینو شخصا و عینا با دلم تجربه کردم، کسی که عزیزی رو از دست میده یا کسی که سرطان میگیره، تو درد می غلطه و میدونه که قراره به زودی بمیره ولی تا لحظه ی آخر امیدش باهاشه اگه غیر از این بود محال بود بتونه فقط یه لحظه زنده باشه و نفس بکشه، نمیدونم شایدم این صبر و امید به آینده از سر ناچاریه ولی هرچیه خوبه که هست. شایدم  دلیلش ایمان به معجزه است اینکه اگه اگه خدا بخواد هرچیزی ممکنه. انتظار یا همون صبرو دوست دارم چون یه جورایی امیدوارکننده است انتظار برام همون معنی امیدو میده و از وقتی که یادم میاد همیشه منتظر بودم، پس باز هم انتظار و تا همیشه انتظار

نمیخواستم اینهمه بنویسم ولی مثل اینکه خیلی زیاد شد، به جاش احساس سبکی میکنم.

به امید یایان همه انتظارها

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

آدمها دلشکسته به دنیا نمی آیند

و امروز شنیده ام که رفته ای

و دلم باز شکست

و تنم باز گریست

و نگاهی پی یاری گم شد

من چه تلخم امروز

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

چه می شد خدایا.................

  تو در چشم من همچو موجی

                                           خروشنده و سرکش و ناشکیبا               

که هر لحظه ات می کشاند به سویی

                                           نسیم هزار آرزوی فریبا      

                             تو موجی 

تو موجی و دریای حسرت مکانت

                                          پریشان رنگین افقهای فردا

نگاه مه آلود دیدگانت

                                         تو دائم به خود در ستیزی    

تو هرگز نداری سکونی

                                        تو دائم ز خود می گریزی 

تو آن ابر آشفته ی نیلگون

                                        چه می شد خدایا...............

چه می شد اگر ساحلی دور بودم

                                        شبی با دو بازوی بگشوده ی خود        

ترا می ربودم...ترا می ربودم

                                       چه می شد خدایا.................

فروغ

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

جملات زیبا و آموزنده

بالاترین عشق، عشقی است که همه چیز می دهد و هیچ چیز نمی خواهد، مثل عشق خداوند به تو.


کسی را که امــــیدوار است، هیچ گاه ناامـــــــید نکن، شاید امـــــــید تنها دارایی او باشد...

 


در بدترین روزها امیدوار باش

                              زیرا زیباترین باران ها از سیاه ترین ابرهاست

 

 

من آن چیز یا آن کس را خیلی دوست دارم 

امـــــا 

بدون آن نیز می توانم خوشبخت باشم

  

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که چیز زیادی از آن نخواسته اید...


خدا بینهایته اما به اندازه فهم هرکس کوچیک میشه و به قدر نیاز هرکس پایین میاد و به قدر آرزوی هرکس گسترده و به قدر ایمان هرکس کارگشا میشه...


ابرها به آسمان تکیه می کنند، درخت ها به زمین و ما انسان ها به مهربانیهای یک دیگر !


باران نباش تا با التماس به پنجره بکوبی که نگاهت کنند، ابر باش تا با التماس نگاهت کنن تا بباری.

 

همیشه تلخ ترین لحظات آدم توسط کسی ساخته می شوند 

که شیرین ترین لحظات برای او ساخته شده است.

  

هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

 

 

هرگاه در غروب عاطفه ها تنها شدی، به یاد کسی باش 

که در تنهایی به یادت باشد


 

وقتی بارون میاد حضور خدا چقدر بهتر حس میشه، می دونی بارون یعنی چی؟ 

بارون یعنی 

. 

. 

. 

نقطه چیـــــــــن تا خـــــــــدا 

***

زندگی هدیه خداست به تو، طرز زندگی کردن تو هدیه توست به خدا.


پرواز اعتماد را با هم تجربه کنیم وگرنه می شکند بالهای دوستی مان...


همیشه به عشقی اعتماد کن که بدونی پیشت می مونه نه به کسی که بگی دوست دارم و بهش اعتماد کنی.


عشق را می توان در دستان خسته ی پدر و نگاه نگران مادر دید.


سخاوت را از باران یاد بگیر که بر سر فقیر و غنی به یک اندازه می بارد.

 

صدها هزار نفر برای آمدن باران دعا می کنند غافل از آنکه :خدا با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است.


مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد.


آدمی رو که خواب باشه میشه بیدارش کرد هرچند سخته ولی کسی رو که خودشو به خواب زده هرگز!


پربارترین گنج قلبی عاشق است که با همه ی آرامش عاشق دیدار مهدی(عج) است.


گاهی آنقدر غرق در آرزوهایت می شوی که فکر نمی کنی شاید خودت آرزوی کسی باشی.


هنگامی که سختی به نهایت رسد، گشایش فرا رسد و آن هنگام که حلقه های گرفتاری تنگ شود، آسایش درآید.


شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ولی حال که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص...


نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

همآغوش امیـــد

 هو العزیـز

همیشه به این فکر کن که چقدر از راه را رفته ای، نه اینکه چه مقدار از راه باقی مانده است. به نعمت هایی که داری بیندیش، نه به آنچه که از دست می دهی. هر وقت به مشکلی برخوردی نگو چرا من؟ همان طور که وقتی به موفقیتی می رسی، نمی گویی چرا من؟ هیچ دعایی بدون پاسخ نمی ماند، بلکه در آن زمان پاسخ نه است، ایمانت را حفظ کن، ترس را از خودت دور کن، شک هایت را باور کن. زندگی رازی است که باید حل شود نه مشکلی که رفع گرددد! به یاد داشته باش زندگی بسیار شیرین است اگر بدانی که چگونه زندگی کنی.

                  حافظا چون غم و شادی جهان درگذر است

            بهتر آن است، که من خاطر خود خوش دارم

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خدا می داند...

خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای

وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از درد است

خدا اشکهایت را شمرده است

وقتی احساس می کنی زندگیت ساکن است، خدا انتظارت را می کشد

وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد تو گیج و ناامیدی،

خدا برایت جوابی دارد

اگر ناگاه دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد

و اگر بارقه ی امیدی جرقه زد،

خدا در گوشت نجوا کرده است

وقتی اوضاع روبراه می شود و تو

چیزی برای شکر کردن داری،

خدا تو را بخشیده است

وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده و

سراسر وجودت لبریز از شادی گشته

خدا به تو لبخند زده است

به یاد داشته باش:

هر جا که هستی و با هر احساس،

                                                    خــــــــدا می داند !

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یک آغوش گرم

در یک آغوش ساده همیشه چیزی هست

که قلبها را گرمی می بخشد

که وقت آمدن به خانه به تو خوش آمد می گوید

و جدایی را آسانتر می سازد

در آغوش کشیدن، سهیم شدن در خوشی ها و ناخوشی هاست

راهی ست برای دوستان که به یکدیگر بگویند

تو را برای آنچه هستی دوستت دارم

آغوش تو برای هر کسی می تواند باز باشد

کسی که برایش اهمیت قائلی

کسیکه دوستش داری

آغوش گرم تو راهیست برای بیان احساساتی

که در حرف و کلام نمی گنجد

براستی که در آغوش کشیدنی ساده می تواند

احساسی پاک و ماندنی در دیگران ایجاد کند

در هرکجا و با هر زبان

در آغوش کشیدن، نیازی به اسباب و لوازم ندارد

تنها دستانت را بگشا

و قلبت را نیز هم.

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |